.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۲۵→
متین اخمی کردوگفت:چرت نگو ارسی!!کدوم ساختمون؟!شیرازچیه؟!!چرا دروغ میگی؟!مااصلا الان توشیراز پروژه درحال ساخت داریم؟!
ارسلان که بدجورضایع شده بود،اخمی کردوگفت:خب حالا درسته شیرازنمیرم ولی به جاش کلی کاردارم...بایدبرم سرپروژه سئول...باآقای مفتون قرارکاری دارم،آخرماهه وبایدحقوق کارمنداروبه حسابشون واریزکنم... سرم خیلی شلوغه متین...بیخیال!!
متین لبخندی زدوگفت:فکراونجاشم کردم...به محراب میگم که بره سراغ کارای پروژه سئول...قرارت وباآقای مفتونم میذاریم واسه هفته بعد،با محراب هماهنگ می کنم تاازحساب شرکت برای کارمنداپول واریزکنه...خوبه؟!
ارسلان که دیگه بهونه ای برای مخالفت کردن نداشت،به ناچارسرش وانداخت پایین وچیزی نگفت...
متین روکردبه من وگفت:توام میای دیگه دیانا نه؟!
من-نه متین...گفتم که دل ودماغ مسافرت رفتن ندارم تازه این ترممونم تموم شده،دوهفته فورجه داریم وبعدازاون امتحانای پایان ترم شروع میشه بایدبشینم درس بخونم...
نیکا اخمی کردوگفت:نه که توچقدم درس می خونی؟!من اگه تورونشناسم بایدبرم بمیرم.تولای کتابم بازنمیکنی چه برسه به اینکه بخوای درس بخونی!!
متین خندیدوگفت:نیکا راست میگه...توکه نمی خوای درس بخونی.بامابیابریم شمال تاهم حال وهوات عوض بشهوهم انرژی بگیری که بتونی امتحاناتت وخوب بدی!! چندروزبیشترنمی مونیم.بیابریم خوش میگذره!!
دهن بازکردم تابگم نه ونمی تونم بیام که یهونیکا دستش وگذاشت روی دهنم وبه جای من گفت:دیانا غلط می کنه نیاد...میاد!!پیش به سوی شمال!!!
وبا متین زدن قدش...
من باتعجب خیره شده بودم به متین و نیکا...خدا دروتخته رو خوب به هم جور کرده!!زن وشوهر جفتشون خل وچل ودیوونه وزورگوئن!!!حالا واقعا من بایدپاشم بااینابرم شمال؟!منه بیچاره که لام تاکام حرف نزدم...نیکوی بی شعور به جای من تصمیم گرفت وموافقت کرد!!مرده شورت وببرن نیکا!!حالا من چجوری توکل سفر این گودزیلای بی ریخت اخموی میرغضب وتحمل کنم؟!بابابیخیال شین جونه ننه هاتون...من چه گناهی کردم که بایدهمسفراین ارسلان دیوونه بشم؟!
نگاهم ودوختم به اخم غلیظ روی پیشونی ارسلان...باحرص زل زده بودبه متین و نیکا...احتمالا اونم مثل من داشت تودلش به متین اینافحش می داد.
خدایامن تواین ۲۳ سال زندگی شرافتمندانه ام چه خبطی کردم که حالا بایدبشم همسفرِ یه آدم عنق واخمو ومیرغضب مثل ارسلان؟!یعنی می خوادکل سفروکوفتم کنه؟!خب این چه مسافرت رفتنیه؟!نریم که سنگین تریم...
**********
توماشین ارسلان روی صندلی شاگردنشسته بودم وزل زده بودم به روبروم...
ارسلان که بدجورضایع شده بود،اخمی کردوگفت:خب حالا درسته شیرازنمیرم ولی به جاش کلی کاردارم...بایدبرم سرپروژه سئول...باآقای مفتون قرارکاری دارم،آخرماهه وبایدحقوق کارمنداروبه حسابشون واریزکنم... سرم خیلی شلوغه متین...بیخیال!!
متین لبخندی زدوگفت:فکراونجاشم کردم...به محراب میگم که بره سراغ کارای پروژه سئول...قرارت وباآقای مفتونم میذاریم واسه هفته بعد،با محراب هماهنگ می کنم تاازحساب شرکت برای کارمنداپول واریزکنه...خوبه؟!
ارسلان که دیگه بهونه ای برای مخالفت کردن نداشت،به ناچارسرش وانداخت پایین وچیزی نگفت...
متین روکردبه من وگفت:توام میای دیگه دیانا نه؟!
من-نه متین...گفتم که دل ودماغ مسافرت رفتن ندارم تازه این ترممونم تموم شده،دوهفته فورجه داریم وبعدازاون امتحانای پایان ترم شروع میشه بایدبشینم درس بخونم...
نیکا اخمی کردوگفت:نه که توچقدم درس می خونی؟!من اگه تورونشناسم بایدبرم بمیرم.تولای کتابم بازنمیکنی چه برسه به اینکه بخوای درس بخونی!!
متین خندیدوگفت:نیکا راست میگه...توکه نمی خوای درس بخونی.بامابیابریم شمال تاهم حال وهوات عوض بشهوهم انرژی بگیری که بتونی امتحاناتت وخوب بدی!! چندروزبیشترنمی مونیم.بیابریم خوش میگذره!!
دهن بازکردم تابگم نه ونمی تونم بیام که یهونیکا دستش وگذاشت روی دهنم وبه جای من گفت:دیانا غلط می کنه نیاد...میاد!!پیش به سوی شمال!!!
وبا متین زدن قدش...
من باتعجب خیره شده بودم به متین و نیکا...خدا دروتخته رو خوب به هم جور کرده!!زن وشوهر جفتشون خل وچل ودیوونه وزورگوئن!!!حالا واقعا من بایدپاشم بااینابرم شمال؟!منه بیچاره که لام تاکام حرف نزدم...نیکوی بی شعور به جای من تصمیم گرفت وموافقت کرد!!مرده شورت وببرن نیکا!!حالا من چجوری توکل سفر این گودزیلای بی ریخت اخموی میرغضب وتحمل کنم؟!بابابیخیال شین جونه ننه هاتون...من چه گناهی کردم که بایدهمسفراین ارسلان دیوونه بشم؟!
نگاهم ودوختم به اخم غلیظ روی پیشونی ارسلان...باحرص زل زده بودبه متین و نیکا...احتمالا اونم مثل من داشت تودلش به متین اینافحش می داد.
خدایامن تواین ۲۳ سال زندگی شرافتمندانه ام چه خبطی کردم که حالا بایدبشم همسفرِ یه آدم عنق واخمو ومیرغضب مثل ارسلان؟!یعنی می خوادکل سفروکوفتم کنه؟!خب این چه مسافرت رفتنیه؟!نریم که سنگین تریم...
**********
توماشین ارسلان روی صندلی شاگردنشسته بودم وزل زده بودم به روبروم...
۱۵.۳k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.